ساحل سبز

اگر بخواهم از وضیعت امروزم چیزی را بیان کنم شاید باید به سکانسی از یک فیلم قدیمی  به نام در جستجوی خوشبختی که زمانی که نوجوان بودم بارها دیده ام اشاره کنم اگر اشتباه نکنم ویل اسمیت بازیگر اون فیلم بود میدانی حتی حوصله یک سرچ ساده را هم ندارم ولی همان بازیگر تیره پوست که  تا هرجایی  و هرانچه در توان داشت را صرف کرده بود و باز زندگی روی ناخوشی به اونشان میداد در لحظه ای بیاد ماندنی آن اتفاقی که باید برایش اتفاق افتاد و احتمالا نام فیلم هم مربوط به همان سکانس بود که خوشبختی راپیدا کرد.  بعد از این همه غر زدن هایی که در اینجا نوشته ام و بارها پاک کرده ام و بعضیهارا حتی حال پاک کردنشان راهم نداشته ام  و به رغم میل باطنی هنوز اینجا هستن. اما میخواستم بگویم برای من آن لحظه و آن اتفاق بالاخره افتاد . اما یک چیزی این وسط مثل آن سکانس نشده و من هرروز آن خوشحالی چشمان بازیگر فیلم را باخودم مرور میکنم ، اما چرا من خوشحال نیستم . قطعا جوابش به عوامل اجتماعی اطرافم هم مربوط میشود ولی شاید مهمترین  دلیل آن  باز هم به خودم بر میگردد. شاید بیش از اندازه انرژی صرف کرده ام و یا شایدهای دیگری به غیر ازاین که دیگر دنبال چرایی آنها هم نیستم . راستش با تنها گذاشتن ناصر کوچکم غمم چند برابر شده هرلحظه چشم های معصوم و غمی که از چشم هایش پیداست دلم را آتش می زند ولی هرچقدر فکرش را میکنم بیش از این توان ندارم .فکر میکردم روز آخر باهم بودنمان جوری خوشحالش کنم که خاطره ش تا مدتها برای هردویمان بماند ولی فهمیدم حتی توی شهربازی هم خنده های این پسر کوچک غم دار است غمی که با این چیزها رفع نمی شود چیز زیادی از روان شناسی کودکان نمیدانم ولی احساسم میگوید ناصر خودش را با هم سن هایش مقایسه میکند شاید به جای خالی پدر فکر میکند یا به وضیعت نامساعد مادر. من به احساس او به این دنیا حق میدهم دوست دارم کاری کنم که دیگر به هیچ چیز فکر نکند و لی دیگر مغزم  و توانم نمی تواند جوابگو باشدو بیش از اینها هم بلد نیستم ...

فکر میکنم درون همه ی ما ادمها چیزی وجود دارد که به رغم همه ی داشته ها به نداشته هایمان فکر میکنیم . این نداشته ها گاهی زیادی بزرگ است و جای خالی شان زیادی بزرگ ،که میشود همین غمی که با هیچ چیز رفع نمی شود. کاش این احساس ِ نداشته هایمان قدری مارا به حال خودمان مارا رها میکرد

 

بعد از مدتها فکر نوشتن به سرم زده ، زندگی به نحو مزخرفی سخت گیرتر شده و من سمج بودنم را کم کم کنار گذاشتم. همه چیز را رها کردم، دیگر قصد جنگیدن ندارم و خیلی وقت است که تصمیم گرفته ام از اصل هر چه پیش آید خوش آید تبعیت کنم.
 کمی آسانتر میگذرم از همه چیز نه دیگر خبری از لجبازی و یکدندگی هایم است ، نه دیگر در تنهایی گریه میکنم، نه یک قسمت از همه ی بد بیاری ها را از چشم اطرافیانم میبینم.
 شاید اسمش کم آوردن، شاید هم بزرگ شدن باشد. به هرحال آرامترم، آرامتر از هروقت دیگر از عمرِ سپری شده .
یک قسمت از این را هم مدیون آدمهایی هستم که سر راهم قرار گرفتند تا بفهمم هیچ چیز مهم تر از آرامش خودم و اطرافیانم نیست ،نه پول ،نه جایگاه اجتماعی و نه آرزوهای کوچک روزمره که نرسیدن به آنها را برای خودم کوه کرده بودم تا به وقت تمامِ نشدن ها بنشانم جلوی چشمم و بگویم: هان ! دختر! تو به این ها هم نرسیدی بعد آن دیگری ها را میخواهی که کار هر کسی نیست!
شاید نباید بگویم اما واقعیت این است که از کمالگرایی خودم دارم کم میکنم، دارم به یک سطح معقول و رضایت بخشی خودم را قانع میکنم این قانون هیچ یا همه چیز نتوانست جوابگوی خواسته هایم باشدشاید تلاشهایم را از بی راهه رفته بودم آنقدر باید و نباید ها و احتمالات زیاد شده که فقط سعی میکنم از میزان خطاها کم کنم کمی خوشه چین تر شده ام پله پله رفتن را انتخاب کرده ام تا مهارت بالارفتن را بهتر یاد بگیرم. اما با این تفاسیر آسوده تر شده ام، و فعلا اینجای زندگی همین را میخواهم، همین هاله ی امن .