گاهی احساس میکنم خدا یک حجم سنگین است که از همه جهت من را احاطه کرده است چیزی شبیه به هوا اما با چگالی بالاتر
گاهی میبینمش که نگاهم میکند و نفسهایم درون قفسه ی سینه ام حبس میشود
گاهی می اید و گونه ام را بوس میکند
گاهی هم میبینمش ناراحت است، انگار دوست دارد با من حرف بزند
همین حالا احساسش میکنم ، کنارم ایستاده و با چشمهایش این نوشته را دنبال میکند و صدایش را میشنوم که میگوید :
من دوستت دارم
همینقدر آشناست برایم!
آنقدر که گاهی میترسم
بعد میگویم کجایش ترسناک است
بعد دوباره بیشتر و بیشتر آن حجم را احساس میکنم که خیره شده است بمن !