در اتاق رو باز کرد و همونجا ایستاد، چندتا از آجرهای خونه سازیش رو داشت میچسبوند بهم، خاله من چندتا سوال دارم جوابمو کوتاه بده ! وقت ندارم
+باشه
- خاله
+ بله
- خدا قبل از ما وجود داشته؟
+ آره
- بچه نداره؟
+ نه
- بچه نبوده؟
+ نه
- پیر نمیشه؟
+ نه
[در حال بستن در اتاق زیر لب زمزمه میکنه ]
_ پس درست فکر میکردم اون یه زامبیه!
+نه صبر کن
- خاله من دیگه سوالی ندارم
در رو بست!
وای خدا پوکیدم از خنده نصف شبی XDDD
کیوووت XDD