ساحل سبز

بعد از مدتها فکر نوشتن به سرم زده ، زندگی به نحو مزخرفی سخت گیرتر شده و من سمج بودنم را کم کم کنار گذاشتم. همه چیز را رها کردم، دیگر قصد جنگیدن ندارم و خیلی وقت است که تصمیم گرفته ام از اصل هر چه پیش آید خوش آید تبعیت کنم.
 کمی آسانتر میگذرم از همه چیز نه دیگر خبری از لجبازی و یکدندگی هایم است ، نه دیگر در تنهایی گریه میکنم، نه یک قسمت از همه ی بد بیاری ها را از چشم اطرافیانم میبینم.
 شاید اسمش کم آوردن، شاید هم بزرگ شدن باشد. به هرحال آرامترم، آرامتر از هروقت دیگر از عمرِ سپری شده .
یک قسمت از این را هم مدیون آدمهایی هستم که سر راهم قرار گرفتند تا بفهمم هیچ چیز مهم تر از آرامش خودم و اطرافیانم نیست ،نه پول ،نه جایگاه اجتماعی و نه آرزوهای کوچک روزمره که نرسیدن به آنها را برای خودم کوه کرده بودم تا به وقت تمامِ نشدن ها بنشانم جلوی چشمم و بگویم: هان ! دختر! تو به این ها هم نرسیدی بعد آن دیگری ها را میخواهی که کار هر کسی نیست!
شاید نباید بگویم اما واقعیت این است که از کمالگرایی خودم دارم کم میکنم، دارم به یک سطح معقول و رضایت بخشی خودم را قانع میکنم این قانون هیچ یا همه چیز نتوانست جوابگوی خواسته هایم باشدشاید تلاشهایم را از بی راهه رفته بودم آنقدر باید و نباید ها و احتمالات زیاد شده که فقط سعی میکنم از میزان خطاها کم کنم کمی خوشه چین تر شده ام پله پله رفتن را انتخاب کرده ام تا مهارت بالارفتن را بهتر یاد بگیرم. اما با این تفاسیر آسوده تر شده ام، و فعلا اینجای زندگی همین را میخواهم، همین هاله ی امن .

  

 

تو زندگیم چیزی که بارها تکرار شده اینه که کتاب زندگی هر آدمی  که  سر راه من قرار میگیره یه روز ی قراره برام بسته بشه و این تموم شدن نقش کسایی که اتفاقی یا به مدت طولانی تر حتی هستن تا به نقطه پایان نرسه مثل یه کتاب نیمه باز باقی میمونه داستانی که آدماش منتظر یه دیدار دیگه ان ! 

 

چندسال پیش بعد ازآزمون استخدامی  منتظر تاکسی بودم  با خانمی که اونم امتحان داشت  همسیر شدیم توی طول مسیر ازم پرسید که امتحان چطور بود و ازاین قبیل سوالها بعد که حرف زدیم این خانم فکر کردن که من رشته م کتابداریه  و شروع کردن درمورد اینکه اگه کسی بخواد پذیرفته بشه برای استخدامی تو شهر اون فرد منم و چون امتیاز دارم و ( اصلا بیخود کردی اومدی امتحان بدی حتی... رو در نگاهش میدیدم:) برای همین فقط خیابون رو از پشت شیشه نشستم به نظاره:/

من که خسته بودم و درخستگی هیچوقت هیچ کس نمیتونه دو کلمه حرف از زبونم بکشه فقط گوش میدادم و نگفتم اصلا من رشته م کتابداری نیست:) بابا!!

امروز بعد دو سال اون خانم رو دیدم توی پلیس بعلاوه ی ده!  ماسک داشتیم کنارم نشسته بود و داشت حرف میزد که باید برم سرکار از لابلای حرفهاش و صداشو حتی قد و قواره اش که خیلیم معمولی بود فهمیدم که آره خودشه!! منم از فرصت استفاده کردم و گفتم شما تو کتابخونه اید گفت آره گفت اونجا میای؟ گفتم نه. من دوسال پیش دیدمتون بعد از امتحان  استخدامی توی تاکسی باهم بودیم!  با تون صدایی که آره خانم منو یادت بیار ! گفت چه خوب منو یادته  ( ولی از چشمایی که بیرون از ماسک بود میخوندم که تو دیگه از کجا پیدات شد:)) )

 رشته ات کتابداری بود توهم؟ گفتم نه ! و اینجور شد که این داستان به پایان رسید و اون حرفی که دوسال قبل باید میگفتم درجای دیگری در زمان دیگری گفتم :))) 

باشد که دیگر در حرف زدن تنبلی نکنم!

 و موضوع به همین جا ختم نمیشه دوتا داستان این شکلی دیگه هم دارم که در وقت مناسب به اونهام هم باید بپردازم:)

خلاصه که اگر از کنار من میگذرید بدانید که قصه هایتان را قبل از رفتن تموم کنین وگرنه که... :))

 

یه مدت تو یه شرکتی کار میکردم یه روز برگشتن دیدم یه پسر تپلی هم قد خودم ایستاده و تکیه به دیوار داره گریه میکنه میخواستم از کنارش بگذرم ولی دوباره برگشتم ، نگاهم کرد فهمیدم یه  کروموزوم با من فرق داره با چشمای اشکی نگاهم میکرد گفتم چی شده خجالت توی صورتش پیدا بود  دوباره که پرسیدم گفت اومدم مغازه پولام نیست گفتم چی میخواستی بخری گفت شیرین عسل منم که عاشق شیرین عسل همیشه تو کیفم دارم از تو کیفم بهش دادم انقد خوشحال شد که هنوز صورت معصومش با اون خنده ش که قند تو دل آدم آب میکرد تو ذهنمه

از اون روز به بعد هر روز که از اون مسیر میگذشتم با من می اومد و تا مسیر تاکسی ها منو می رسوند و گاهی وقتا نیم ساعت منتظر می موند تا من تو اون مدت تنها سر جاده نمونم حتی تو گرمای ظهر ، روزهای اول  هیچ حرفی بامن نمیزد فقط می خندید و با فاصله از من می ایستاد و نگاه جاده میکرد تا تاکسی از راه برسه بعد که فهمیدم برا چی میاد وقتی می دیدم از تو کوچه داره سمت خیابون میاد تا منو ببینه منتظر میموندم تا برسه وقتی سوار میشدم برام دست تکون میداد و میرفت انگار که کارش رو درست انجام داده باشه و خیالش راحت شده باشه .

  اخرین روزی که رفتم برام شکلات آورده بود یکی برا من و یکی برا خودش بهش گفتم علی من دیگه نمیام سرکار از فردا نیا باشه خندید و گفت باشه و نمیدونم بازهم اومد یانه . ولی از اون روز به بعد ندیدمش.

امروز  دیدمش ولی عکسش رو ... جلوی در خونشون  با چندتا گل کنار عکس قشنگش .. خدا  که این روزها داره همه رو میبره، مطمئنم شیرین ترین و مهربونترین و با معرفت ترین آدمش رو برد .

در اتاق رو باز کرد و همونجا ایستاد، چندتا از آجرهای خونه سازیش رو داشت میچسبوند بهم، خاله من چندتا سوال دارم جوابمو کوتاه بده ! وقت ندارم

+باشه

- خاله

+ بله

- خدا قبل از ما وجود داشته؟

+ آره

- بچه نداره؟

+ نه

- بچه نبوده؟

+ نه

- پیر نمیشه؟

+ نه

[در حال بستن در اتاق زیر لب زمزمه میکنه ]

_  پس درست فکر میکردم اون یه زامبیه!

+نه صبر کن

- خاله  من دیگه سوالی ندارم

در رو بست!

 

 

گاهی احساس میکنم خدا یک حجم سنگین است که از همه جهت من را احاطه کرده است چیزی شبیه به هوا اما با چگالی بالاتر
گاهی میبینمش که نگاهم میکند و  نفسهایم  درون قفسه ی سینه ام حبس میشود
گاهی می اید و گونه ام  را بوس میکند
گاهی هم میبینمش ناراحت است، انگار دوست دارد با من حرف بزند
همین حالا احساسش میکنم ، کنارم ایستاده و با چشمهایش  این نوشته را دنبال میکند و  صدایش را میشنوم  که میگوید :
من دوستت دارم
همینقدر آشناست برایم!
آنقدر که گاهی میترسم
 بعد میگویم کجایش ترسناک است
بعد دوباره بیشتر و بیشتر آن حجم را احساس میکنم که خیره شده است بمن !