تو توی یک روز گرم تابستونی تو خونه ی ما بدنیا اومدی مامانتو قبلا هم دیده بودم و خیلی ازش میترسیدم وقتی تو بدنیا اومدی مامانت رفت البته هر ازگاهی میومد و بتو سر میزد اما میرفت. تو اولین بچه ای بودی که چند ساعت از تولدش نگذشته بود میدیدم .
یادمه رفته بودم تو حیاط که مامانتو دیدم اونم منودید تو رو با دندون گرفته بود و یه گوشه حیاط زیر شاخه و برگهای درخت انجیری که تو باغچه بود قایم کرد . تو خیلی کوچولو بودی و من دوست داشتم که میدیدمت .تو روز به روز بزرگتر شدی مامانت خیلی کمتر بهت سر میزد و هنوز هم از مامانت میترسیدم یه چشم مامانت کور شده بود زخمی قدیمی داشت همین باعث ترس من میشد یه چشم سیاه زخمی و یه چشم زرد،و البته نوع نگاهش که انگار برای تو میترسید که یوقت ما تورو اذیت کنیم .
از وقتی مامانت میرفت و دیر به دیر میومد ما بهت غذا میدادیم تو نمیتونستی از دیوار بالا بری تو همه چی میخوردی هر غذایی ... تو دوست همه خانواده ما بودی و البته که خیلی رفتارهای خوبی داشتی تو میدونستی که نباید به داخل خونه ما میومدی و همیشه اگر که گرسنه ت میشد هم دم در وایمیستادی و مارو باخبر میکردی .تو هیچوقت یاد نگرفتی یا شایدم انقد با وجدان بودی که دوست نداشتی از دیوار بالابری و شاید همین مامانتو نگران میکرد وقت سر زدن به تو.تو مث یه جنتلمن واقعی بودی و همیشه وقت بیرون رفتن از خونه منتظر میموندی تا درو باز کنیم و توهم پشت سر ما به بیرون میرفتی و اگه زودتر از ما کارت بیرون تموم میشد منتظر میموندی تا ما برسیم و درو باز کنیم و با ما به خونه میومدی .
سیاه نجیب من گربه ی خوش استیل و دوست داشتنی اشکان من وقت رفتن داغت رو دل ما موند تو اون شب بارونی وقتی که داداشم بیرون رفتو توهم بدنبالش تو دیر کردی و ما ندونستیم که کجا موندی و صبح که من میخواستم برم مدرسه دیدم که تو کوچه بغلی بودی گوشه ی خیابون خیس خیس اما تو دیگه تو نبودی تو برای همیشه رفته بودی.