تو دنیای خودم بودم آهسته قدم میزدم و مشغول فکر کردن به همه اتفاقات زندگی بودم ،ینفر از پشت سر صدایم زد ، دخترم یه لحظه صبر کن .
ایستادم و رو به عقب نگاه کردم مرد مسنی بود ، حالا به من رسیده بود و رو در روی من ایستاد . گفت دختر جان اینو یکی از دانش آموزانم بهم هدیه داده ولی یه کاری پیش اومده نمیتونم برم خونه و از طرفی نمیتونم اینو دستم بگیرم .. برای تو
شاخه گل قرمز توی دستم بهم گفت چقدر هوامو داری:)