ساحل سبز

حالم بد بود

و احساسات مزخرف داشت بر من غلبه می کرد از یک طرف نمیدانستم کدام یک از این احساسات بیگانه واقعی است و از طرفی دیگر توانایی هضم هیچ یک از این احساسات را در این مقطع از زمان نداشتم .

دانستن اینکه چه احساسی داری خود موهبتی بوده که زمان از دست من مدتهاست ربوده است.

دلم میخواست دهانم را باز کنم  و به زبان بیاورم و هر چه را موجب اینهمه احساسات غریب شده بود را برای همه باز گو کنم !

 ولی مگر میشد،

بالا آوردن احساسات آنهم در حضور دیگران  توانایی بود که آن را هم از دست داده بودم 

دگر چکار میتوانستم بکنم ؟

به نقطه ی همیشگی رسیده بودم "سردرگمی ناشی از تداخل احساسات"  ، احساسات گاهی انسان ها را به مرز جنون میرساند و گاهی چنان با مغز و فکرت به جدال میپردازند که توانایی ات را درسرکوبشان از تو میگیرد.

احساس هایی که بخودی خود هم دیگر را نقض میکنند.

دهان نیمه باز شده برای فریادم را دوباره بستم 

کاری دیگر نمیتوانستم انجام دهم..یاشاید کاری از دستهایم ساخته نبود!

اما سکوت همیشه حربه ای بهتر بوده است برای فرار، فرار از واقعیت یا شاید فرار از احساساتی که خود نقشی در شکل گیری آنها نداشته ای..

اما بهر حال در وجودت رخنه پیدا کرده اند و این خود فرد است که تصمیم میگیرد در رویارویی با آنها چگونه برخوردی داشته باشد.

آری سکوت ..

سکوت بهترین دستاویز برای این احساسات به نتیجه نرسیده است.

نظرات  (۱)

من اینجور مواقع میخوابم :) بد ترین کاری که نباید بکنم :)

پاسخ:
من مرحله اول سکوته.   ولی مرحله دوم خواب به مدت طولانی:)
اره باید راه های دیگه ای رو امتحان کنیم ولی خب معمولا خواب نمیزاره:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی