ساحل سبز

 قرار شد خانواده هاییکه تو این روزها شرایط خوبی نداشتن  رو پیدا کنیم . تا با خیری که هرماه یه مبلغی رو کمک میکرد به عنوان کمک خرج به دستشون برسونیم ...تااینکه به ناصر و مامانش رسیدیم .جدا از شرایط خاص مامان ناصر ، ناصر پسر بچه خیلی دوست داشتنی و آروم و سربه زیر 6 ساله ای بود که مرد خونه مامانش بود . و اینطوری شد که ناصر عشق کوچولوی منم شد .و چون مامانش خیلی توان بیرون رفتن از خونه رو نداشت تصمیم این شد که من بجاشون مایحتاج لازم رو بگیرم..

 

گفت خاله همه لباسها بزرگه به تنم گفتم خب  فردا ظهر که بازار خلوته میام سراغت،  قرار شد لباسهایی که گرفته بودم براش رو باهم ببریم عوض کنیم تا اندازه تنش  رو بگیریم. اول کفشش رو عوض کردیم موقع پوشیدن کفش خواستم بند کفششو ببندم دست های کوچیکشو گذاشت رو شونه م ،  بعد انگار که یادش افتاده باشه که من حساسم سریع دستشو از رو شونه م برداشت و گفت خاله الکل بزن به دستم:)

تو مغازه لباس فروشی گفتم از هررنگی که خودت دوس داری رو انتخاب کن یه نگاهی کرد و گفت نه خاله همین رنگی که خودت انتخاب کردی و بگیریم . تو بازار یهو انقد تند راه میرفت که نمیتونستم بهش برسم گفتم ناصر من پاهام درد میگیره ارومتر راه برو ..بعد انقد سرعتشو کم کرد که جلوی راه بقیه رو میگرفت گفتم نه یکم تند تر راه بیا :) یه نگاهی به آسمون کرد و اومد دستمو گرفت و باهم هم قدم شدیم  . با اینکه  چندساله که خاله و عمه چندتا نوه خانواده هستم ولی ناصر یجور دیگه حال ادمو خوب میکنه.

  دستمو ول کرد و رفت یه مانتو رو گرفت و نگاهش میکرد گفتم ناصر بیا چرا ایستادی؟ گفت خاله این مانتو خیلی قشنگه برا تو بخریمش

همونجا بود که من میخواستم ناصر رو درسته قورتش بدم:))

 

نظرات  (۱)

چقدر دلنشین و محشر

پاسخ:
:))
[یه عالمه گل]

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی