ساحل سبز

یه مدت تو یه شرکتی کار میکردم یه روز برگشتن دیدم یه پسر تپلی هم قد خودم ایستاده و تکیه به دیوار داره گریه میکنه میخواستم از کنارش بگذرم ولی دوباره برگشتم ، نگاهم کرد فهمیدم یه  کروموزوم با من فرق داره با چشمای اشکی نگاهم میکرد گفتم چی شده خجالت توی صورتش پیدا بود  دوباره که پرسیدم گفت اومدم مغازه پولام نیست گفتم چی میخواستی بخری گفت شیرین عسل منم که عاشق شیرین عسل همیشه تو کیفم دارم از تو کیفم بهش دادم انقد خوشحال شد که هنوز صورت معصومش با اون خنده ش که قند تو دل آدم آب میکرد تو ذهنمه

از اون روز به بعد هر روز که از اون مسیر میگذشتم با من می اومد و تا مسیر تاکسی ها منو می رسوند و گاهی وقتا نیم ساعت منتظر می موند تا من تو اون مدت تنها سر جاده نمونم حتی تو گرمای ظهر ، روزهای اول  هیچ حرفی بامن نمیزد فقط می خندید و با فاصله از من می ایستاد و نگاه جاده میکرد تا تاکسی از راه برسه بعد که فهمیدم برا چی میاد وقتی می دیدم از تو کوچه داره سمت خیابون میاد تا منو ببینه منتظر میموندم تا برسه وقتی سوار میشدم برام دست تکون میداد و میرفت انگار که کارش رو درست انجام داده باشه و خیالش راحت شده باشه .

  اخرین روزی که رفتم برام شکلات آورده بود یکی برا من و یکی برا خودش بهش گفتم علی من دیگه نمیام سرکار از فردا نیا باشه خندید و گفت باشه و نمیدونم بازهم اومد یانه . ولی از اون روز به بعد ندیدمش.

امروز  دیدمش ولی عکسش رو ... جلوی در خونشون  با چندتا گل کنار عکس قشنگش .. خدا  که این روزها داره همه رو میبره، مطمئنم شیرین ترین و مهربونترین و با معرفت ترین آدمش رو برد .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی