ساحل سبز

تو زندگیم چیزی که بارها تکرار شده اینه که کتاب زندگی هر آدمی  که  سر راه من قرار میگیره یه روز ی قراره برام بسته بشه و این تموم شدن نقش کسایی که اتفاقی یا به مدت طولانی تر حتی هستن تا به نقطه پایان نرسه مثل یه کتاب نیمه باز باقی میمونه داستانی که آدماش منتظر یه دیدار دیگه ان ! 

 

چندسال پیش بعد ازآزمون استخدامی  منتظر تاکسی بودم  با خانمی که اونم امتحان داشت  همسیر شدیم توی طول مسیر ازم پرسید که امتحان چطور بود و ازاین قبیل سوالها بعد که حرف زدیم این خانم فکر کردن که من رشته م کتابداریه  و شروع کردن درمورد اینکه اگه کسی بخواد پذیرفته بشه برای استخدامی تو شهر اون فرد منم و چون امتیاز دارم و ( اصلا بیخود کردی اومدی امتحان بدی حتی... رو در نگاهش میدیدم:) برای همین فقط خیابون رو از پشت شیشه نشستم به نظاره:/

من که خسته بودم و درخستگی هیچوقت هیچ کس نمیتونه دو کلمه حرف از زبونم بکشه فقط گوش میدادم و نگفتم اصلا من رشته م کتابداری نیست:) بابا!!

امروز بعد دو سال اون خانم رو دیدم توی پلیس بعلاوه ی ده!  ماسک داشتیم کنارم نشسته بود و داشت حرف میزد که باید برم سرکار از لابلای حرفهاش و صداشو حتی قد و قواره اش که خیلیم معمولی بود فهمیدم که آره خودشه!! منم از فرصت استفاده کردم و گفتم شما تو کتابخونه اید گفت آره گفت اونجا میای؟ گفتم نه. من دوسال پیش دیدمتون بعد از امتحان  استخدامی توی تاکسی باهم بودیم!  با تون صدایی که آره خانم منو یادت بیار ! گفت چه خوب منو یادته  ( ولی از چشمایی که بیرون از ماسک بود میخوندم که تو دیگه از کجا پیدات شد:)) )

 رشته ات کتابداری بود توهم؟ گفتم نه ! و اینجور شد که این داستان به پایان رسید و اون حرفی که دوسال قبل باید میگفتم درجای دیگری در زمان دیگری گفتم :))) 

باشد که دیگر در حرف زدن تنبلی نکنم!

 و موضوع به همین جا ختم نمیشه دوتا داستان این شکلی دیگه هم دارم که در وقت مناسب به اونهام هم باید بپردازم:)

خلاصه که اگر از کنار من میگذرید بدانید که قصه هایتان را قبل از رفتن تموم کنین وگرنه که... :))

 

یه مدت تو یه شرکتی کار میکردم یه روز برگشتن دیدم یه پسر تپلی هم قد خودم ایستاده و تکیه به دیوار داره گریه میکنه میخواستم از کنارش بگذرم ولی دوباره برگشتم ، نگاهم کرد فهمیدم یه  کروموزوم با من فرق داره با چشمای اشکی نگاهم میکرد گفتم چی شده خجالت توی صورتش پیدا بود  دوباره که پرسیدم گفت اومدم مغازه پولام نیست گفتم چی میخواستی بخری گفت شیرین عسل منم که عاشق شیرین عسل همیشه تو کیفم دارم از تو کیفم بهش دادم انقد خوشحال شد که هنوز صورت معصومش با اون خنده ش که قند تو دل آدم آب میکرد تو ذهنمه

از اون روز به بعد هر روز که از اون مسیر میگذشتم با من می اومد و تا مسیر تاکسی ها منو می رسوند و گاهی وقتا نیم ساعت منتظر می موند تا من تو اون مدت تنها سر جاده نمونم حتی تو گرمای ظهر ، روزهای اول  هیچ حرفی بامن نمیزد فقط می خندید و با فاصله از من می ایستاد و نگاه جاده میکرد تا تاکسی از راه برسه بعد که فهمیدم برا چی میاد وقتی می دیدم از تو کوچه داره سمت خیابون میاد تا منو ببینه منتظر میموندم تا برسه وقتی سوار میشدم برام دست تکون میداد و میرفت انگار که کارش رو درست انجام داده باشه و خیالش راحت شده باشه .

  اخرین روزی که رفتم برام شکلات آورده بود یکی برا من و یکی برا خودش بهش گفتم علی من دیگه نمیام سرکار از فردا نیا باشه خندید و گفت باشه و نمیدونم بازهم اومد یانه . ولی از اون روز به بعد ندیدمش.

امروز  دیدمش ولی عکسش رو ... جلوی در خونشون  با چندتا گل کنار عکس قشنگش .. خدا  که این روزها داره همه رو میبره، مطمئنم شیرین ترین و مهربونترین و با معرفت ترین آدمش رو برد .

در اتاق رو باز کرد و همونجا ایستاد، چندتا از آجرهای خونه سازیش رو داشت میچسبوند بهم، خاله من چندتا سوال دارم جوابمو کوتاه بده ! وقت ندارم

+باشه

- خاله

+ بله

- خدا قبل از ما وجود داشته؟

+ آره

- بچه نداره؟

+ نه

- بچه نبوده؟

+ نه

- پیر نمیشه؟

+ نه

[در حال بستن در اتاق زیر لب زمزمه میکنه ]

_  پس درست فکر میکردم اون یه زامبیه!

+نه صبر کن

- خاله  من دیگه سوالی ندارم

در رو بست!

 

 

گاهی احساس میکنم خدا یک حجم سنگین است که از همه جهت من را احاطه کرده است چیزی شبیه به هوا اما با چگالی بالاتر
گاهی میبینمش که نگاهم میکند و  نفسهایم  درون قفسه ی سینه ام حبس میشود
گاهی می اید و گونه ام  را بوس میکند
گاهی هم میبینمش ناراحت است، انگار دوست دارد با من حرف بزند
همین حالا احساسش میکنم ، کنارم ایستاده و با چشمهایش  این نوشته را دنبال میکند و  صدایش را میشنوم  که میگوید :
من دوستت دارم
همینقدر آشناست برایم!
آنقدر که گاهی میترسم
 بعد میگویم کجایش ترسناک است
بعد دوباره بیشتر و بیشتر آن حجم را احساس میکنم که خیره شده است بمن ! 

 قرار شد خانواده هاییکه تو این روزها شرایط خوبی نداشتن  رو پیدا کنیم . تا با خیری که هرماه یه مبلغی رو کمک میکرد به عنوان کمک خرج به دستشون برسونیم ...تااینکه به ناصر و مامانش رسیدیم .جدا از شرایط خاص مامان ناصر ، ناصر پسر بچه خیلی دوست داشتنی و آروم و سربه زیر 6 ساله ای بود که مرد خونه مامانش بود . و اینطوری شد که ناصر عشق کوچولوی منم شد .و چون مامانش خیلی توان بیرون رفتن از خونه رو نداشت تصمیم این شد که من بجاشون مایحتاج لازم رو بگیرم..

 

گفت خاله همه لباسها بزرگه به تنم گفتم خب  فردا ظهر که بازار خلوته میام سراغت،  قرار شد لباسهایی که گرفته بودم براش رو باهم ببریم عوض کنیم تا اندازه تنش  رو بگیریم. اول کفشش رو عوض کردیم موقع پوشیدن کفش خواستم بند کفششو ببندم دست های کوچیکشو گذاشت رو شونه م ،  بعد انگار که یادش افتاده باشه که من حساسم سریع دستشو از رو شونه م برداشت و گفت خاله الکل بزن به دستم:)

تو مغازه لباس فروشی گفتم از هررنگی که خودت دوس داری رو انتخاب کن یه نگاهی کرد و گفت نه خاله همین رنگی که خودت انتخاب کردی و بگیریم . تو بازار یهو انقد تند راه میرفت که نمیتونستم بهش برسم گفتم ناصر من پاهام درد میگیره ارومتر راه برو ..بعد انقد سرعتشو کم کرد که جلوی راه بقیه رو میگرفت گفتم نه یکم تند تر راه بیا :) یه نگاهی به آسمون کرد و اومد دستمو گرفت و باهم هم قدم شدیم  . با اینکه  چندساله که خاله و عمه چندتا نوه خانواده هستم ولی ناصر یجور دیگه حال ادمو خوب میکنه.

  دستمو ول کرد و رفت یه مانتو رو گرفت و نگاهش میکرد گفتم ناصر بیا چرا ایستادی؟ گفت خاله این مانتو خیلی قشنگه برا تو بخریمش

همونجا بود که من میخواستم ناصر رو درسته قورتش بدم:))