ساحل سبز

رفته بودم فوتبال پسرها را نگاه کنم . هیچکدام از دوستهایم با من فوتبال بازی نمیکردند پسرها هم مرا به بازی راه نمیدادن  ،من هم همیشه ناچار بودم  فوتبالشان را با فاصله بنشینم به تماشا .

توی کوچه بغل کوچه مان بازی بود رفتم زیر سایه درختی که جلوی خانه ای کاشته بودن نشستم و استتار کردم ، بازی شروع شد پسرها همسن خودم نبودند این بار تقریبا شونزده  ساله بودند  یا شاید هم بیشتر من هم بیشتر از شش سال سن نداشتم ، دعوایشان شد وسط بازی خواستم فرار کنم ولی جایم امن بود دعوا که تمام شد شروع کردن به بازی همان پسری که دعوا را شروع کرده بود یک گل به تیم حریف زد طرفدارشان بودم ولی چون از او ترسیده بودم خوشحال نشدم ..بازی دوباره از سر گرفته شد من پشت دروازه تیم حریف ایستاده بودم باز همان پسر شوت زد اما گل نشد توپ از کنار دروازه عبور کرد و به سمت من آمد و نزدیک پایم کنار شاخه و بوته های درخت متوقف شد توپ را برداشتم دروازه بان تیم حریف میامد که توپ را بگیرد نمیدانم چه بود  و چه شد  که توپ را دست هایم دیدم و داشتم فرار می کردم ،با سرعت ازکنارش گذشتم تا به همان پسری که توپ را شوت کرده بود رسیدم ایستاد جلویم  ، من هم ایستادم ..من آمده بودم توپش را بدهم و به دروازه بان حریف ندهم ، ولی به او هم ندادم گفت بده ،ندادم !توپ را محکم در بغلم گرفته بودم همه عصبانی شده بودند ولی من بیشتر ازشان میترسیدم دروازه بان تیم حریف آمد و بقیه را که عصبانی نگاهم میکردند  و بلند بلند صحبت میکردند کنار زد و گفت توپ را به من میدهی من هم توپ را دادم به او و فرار کردم ..

از آن روز به بعد از آن تیم که از چند کوچه دیگر به کوچه بغل ما میامدند میترسیدم و دیگر نمیرفتم بازیشان را نگاه کنم.

...........

 

دوم راهنمایی که رسیدم معلم تاریخ و جغرافیا یمان از اواسط سال مرخصی زایمان گرفت ، بعد از چند هفته معلمی جدید آمد تا درس تاریخ وجغرافیا را یادمان بدهد اسمش را نمیدانستم ولی یکروز که آمد اسم ها را از روی لیست خواند به اسم من که رسید گفت هنوز هم فوتبال را از زیر درخت نگاه میکنی و خندید ..

 او همان پسر دروازه بان بود که هم جغرافیا را یادم آورد وهم تاریخ را ..

 

صحنه ای در خیابان که از نمای بالا به پایین دیده میشد آدمها و سایه هاشون ، آدمهایی که بی تفاوت از کنار هم عبور میکردند و سایه هر کدام از آنها بدنبالشون چسبیده به پاهای آنها ..

گفتم عکس جالبیه... گفت آره بی تفاوتی!

بخود گفتم فقط سایه است که آدم را دنبال میکند.!

چهارماه قبل:

 

+ خاله سلا نیاشی بلد نیست بگه اقاجون میگه گاگا و و روی لباش خنده بودو به نیایش که یکسال از خودش کوچیکتره میخندید رفت پیش داداشم گفت

دایی.. نیاشی به آقاجون میگه گاگا:)))

دوباره رفت سمت نیایش و برای اینکه به من و داداشم نشون بده  

+گفت : نیاشی بگو آقاجون

- گاگانو

+ نیاشی بگو آقا

-گاگا

+ خاله .. دایی.. نگاه کنین نیاشی بلد نیست حرف بزنه  و دوباره هارهار میخندید

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز:

 

+نیاشی بگو گاگا

-گاگا

+خاله سلا نگاه کن نیاشی بلد نیست بگه آقا جون میگه گاگا:)))))

خاله سلا :×

 

گوشی رو برداشت و از روی شماره گیری سریع گوشیش شماره چهار رو فشار داد طبق معمول اهنگ پیشوازش پخش شد اهنگ حامد همایون بود تا نصفه پخش شد گوشی رو که جواب نداد قطع کرد و شماره ۴رو دوباره فشار داد اینبار اهنگ پیشوازش تغیر کرد خوب که گوش دادم داشت میخوند "آرزومه که وا یک بمیریم " زیر لب گفت : خدانکنه سقه سرت وام ..

خب من عاشق توٲم که اینجور عاشق همه ای:)

دراز کشیده بود.لبتاپ رو گذاشته بود رو پاهاش  و از گوشه ی چشم، کج نگاه باب اسفنجی میکرد

گفتم پاهات درد میگیره 

گفت خاله پاتریک تو یه حقه بازی با من حرف نزن.

و انگشت شصتش رو دوباره تو دهنش کرد و شروع کرد به مکیدن!